Quantcast
Channel: بوي گل ياس
Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

كجا كس با زبانش اشنا بود ...

$
0
0


نه پيغامي نه پيک آشنائي


نه در چشمي نگاه فتنه سازي


نه آهنگ پر از موج صدائي


ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت


سحرگاهي زني دامن کشان رفت


پريشان مرغ ره گم کرده اي بود


که زار و خسته سوي آشيان رفت 


کجا کس در قفايش اشک غم ريخت


کجا کس با زبانش آشنا بود


ندانستند اين بيگانه مردم


که بانگ او طنين ناله ها بود


به چشمي خيره شد شايد بيايد


نهانگاه اميد و آرزو را


دريغا، آن دو چشم آتش افروز


به دامان گناه افکند او را


به او جز از هوس چيزي نگفتند


در او جز جلوه ظاهر نديدند


به هر جا رفت در گوشش سرودند


که زن را بهر عشرت آفريدند


شبي در دامني افتاد و ناليد


مرو! بگذار در اين واپسين دم


ز ديدارت دلم سيراب گردد


شبح پنهان شد و در خورد بر هم


 چرا اميد بر عشقي عبث بست؟


چرا در بستر آغوش او خفت؟


چرا راز دل ديوانه اش را


به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟


چرا؟ ... او شبنم پاکيزه اي بود


که در دام گل خورشيد افتاد


سحرگاهي چو خورشيدش برآمد


به کام تشنه اش لغزيد و جان داد


به جامي باده شورافکني بود


که در عشق لباني تشنه مي سوخت


چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي


به قلب جام از شادي مي افروخت


شبي ناگه سرآمد انتظارش


لبش در کام سوزاني هوس ريخت


چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟


چرا بر ذره هاي جامش آويخت؟


کنون، اين او و اين خاموشي سرد


نه پيغامي، نه پيک آشنائي


نه در چشمي نگاه فتنه سازي


نه آهنگ پر از موج صدائي


Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

Latest Images

Trending Articles





Latest Images